بُرشی از کتاب "مجنون در جزیره"| خانه در انتظار
از در که وارد شدم همهی شرمندگی هامو توی جیبم کردم و چشم انداختم توی چشمهاش و گفتم:
سلام داداش... زیارت قبول... به خدا شرمندهم که نتونستم بیام استقبالت...
خنده قشنگش روی لبهاش نشست و گفت:
- فدات شم ... این چه حرفیه؟ دشمنت شرمنده ... جات خیلی خالی بود.
با دست و زبان دعوتم کرد که بنشینم...
متوجه حضور مهدی مُلایی شدم. کنار مهدی نشستم و خواهر محمدرضا زحمت کشید برایم میوه آورد. کماکان خجالت زده بودم و از شدت شرمندگی شروع کردم به جمع کردن کُرک فرش!!! به خودم آمدم و وقتی فهمیدم حواس کسی به من نیست خوشحال شدم و گفتم:
- خب حاجی تعریف کن، خونهی خدا چه خبر بود؟
- الحمدالله .... خیلی خوب بود، انشاالله به زودی قسمت شما بشه.
کمی مایل به سمت من شد و چاقو را داخل سیب درون بشقابم کرد و گفت: میوه بخور تا بقیه شو تعریف کنم...
- راستش از نظر من حج، ظاهری داره که مردم اونو میبینند و باطنی داره که يقيناً عارفان آن را می بینند....
با شنیدن این جملات، واقعاً دیگر نمیتوانستم فکرم را جمع کنم و مرتب داخل ذهنم سؤال ایجاد میشد. چطور انقدر جزئی به حج نگاه کرده؟ چگونه به این سطح تفکر رسیده؟ و از این دسته سؤالات...
مدهوش سؤالات درون ذهنم بودم که یکدفعه محمدرضا رو به من و مهدی کرد و گفت:
- حوصله دارین نیم ساعت بریم یه جایی و برگردیم؟
قبول کردیم ولی خواهرش گفت: محمدرضا دو ساعت نیست که اومدی، کجا میخوای بری؟ الآن مهمون میاد و...
- نگران نباش آبجی! زود برمی گردم، بلند شد که لباسش را عوض کند. در این لحظه مهدی به من گفت:
- ادریس دیدی چقدر به پدیدهها عمیق نگاه میکنه؟ من تا الآن دیدن حاجی زیاد رفتم ولی واقعاً ندیدم کسی به این مسائل اشاره کنه!!!
از در که اومدیم بیرون، پرسیدم: داداش کجا باید بریم؟
خم شده بود تا کفشش رو پاش کنه که گفت:
- به سر میخوام برم خونه خالهم!!
بعد از لحظاتی به باغ خاله محمدرضا رسیدیم. من و مهدی جلوی در ایستادیم. چند قدمی به داخل خانه نرفته بود که صدای گریه بلند شد. از جملاتی که رد و بدل میشد متوجه شدیم دخترخاله های محمدرضا با دیدن او یاد برادر شهیدشان مجتبی افتادند و نتوانستند جلوی اشک خود را بگیرند.
بعد از دقایقی برگشت. چند قدمی برداشتیم، دلم طاقت نداد و پرسیدم:
- محمدرضا چرا الان اومدی خونه خالهت؟
- راستش خاله عاليه گردن من خیلی حق داره و علاوه بر این، مادر شهیده... هر چی فکر کردم، دیدم درست نیست من بشینم تا اون بیاد دیدن من...
سکوت کرکنندهای بینمون رِخنه کرد و بدون شک مهدی هم مثل من داشت به بزرگی رفتار محمدرضا فکر میکرد. آخه چطوری میشه یک جوون که تازه ۲۵ سالش تمام شده روحِ به این والایی داشته باشه؟؟؟!!